Sunday, May 16, 2010

همه دارند مي روند يا به فكر رفتند....
خوشحالم از اينكه در مملكتي زندگي مي كنم كه آدم را وادار مي كند هميشه يادش بماند كه هيچ كس قرار نيست تا ابد برايت بماند....اين روزها به چشمها ي هر دوست كه نگاه مي كنم يك سريال كامل از روز بدرقه اش در فرودگاه تا بيست سال بعدش كه با يك بچه به بغل در كنار يك همسر مو بور خواهم ديدش (اگر ببينم) در ذهنم مرور مي شود....نگاهم در هر نگاهي كه گره مي خورد ...دستم در هر دستي كه فشرده مي شود و صدايم در هر صدايي كه گم مي شود مرا به ياد روزي مي اندازد كه اين دوست نخواهد بود...اين صدا...اين نگاه ...اين دستها نخواهند بود
اين روزها روزها ي غريبي است. غريب ترين بهار زندگيم را تجربه مي كنم.... دارم بزرگ مي شوم ...دارم ياد مي گيرم روي پاهاي خودم راه بروم ....با صداي خودم حرف بزنم..با چشمهاي خودم ببينم.... ..با .... و تجربه همه ي اينها به يكباره به تنهايي كمي غريب است و جديد و ....

No comments:

Post a Comment